1.
محبوبم به سان يخ است و
من به سان آتش
اين كدامين سرماي عظيم ست
كه در كوير تفتيده من
ذوب نمي شود ، كه هيچ
... سخت تر و سخت تر قد مي كشد
آن گونه كه ناله اش در من
چگونه مي شود كه سرماي قلب منجمدش
به حرارت بي حدم
اجازه بروز نمي دهد
اما من
بيشتر و بيشتر
در شهدي جوشان گر مي گيرم
و حس مي كنم شراره هايم
افزوده مي شوند و بالا مي گيرند
جز معجزه چه مي توان گفت
بر آتشي كه همه چيز را مي گدازد و
يخ مي پرورد
و بر يخي كه با كرختي سرما منجمد مي شود
و به جادويي
آتش بر مي افروزد
جادوي عشق
با عقل سربه راه
آن مي كند كه
ماهيت عناصر ديگرگون مي شود
2.
در تماشاخانه جهانی كه در آن به سر می بریم،
محبوب من چون تماشاگری با فراغ بال می نشیند
مرا می نگرد كه همه نقش ها را بازی می كنم
و ادراك آزاردیده خود را به هر ترفندی پنهان می كنم.
گاه كه رخداد شعف انگیز به جاست، سرمست می شوم
و چون در یك كمدی نقابی از شادمانی بر چهره می زنم:
گاه که شادی ام به اندوه می گراید،
شیون می كنم و از غصه هایم یك تراژدی می سازم.
او كه با چشمان خیره اش مرا می نگرد
نه از شادمانی ام خوشحال می شود و نه از دردم اندوهگین:
لیك آن گاه كه می خندم به سخره می گیرد،
و آن گاه كه میگریم می خندد
و بیش از پیش قلبش را سخت تر می كند.
پس چه می تواند او را تكان دهد؟ اگر نه شعف و نه اندوه،
او زن نیست، بلكه سنگی است بی احساس.
:: موضوعات مرتبط:
<-CategoryName->
:: برچسبها:
<-TagName->